اپیزود سوم
● هر گونه اجرا منوط به مجوز نویسنده است
نسخه پی دی اف نمایشنامه
https://createpdf.adobe.com/cgi-pickup.pl/manzome%20moore%20bi%20malake.pdf?BP=&LOC=en_US&CUS=51aa42d0dedb886a93142f676f9a8bc9&CDS=46076B6D-73D0-280E04
مگر ديوانه خواهم شد درين سودا كه شب تا روز
سـخـن با مـاه می گويـم پری در خـواب مـی بينـم
زير نور خفيفی، در به گونهای می چرخد كه ضخامت آن روبرو قرار می گيرد. مرد و زنی دو سوی در ايستادهاند، زن بند تنبوری و مرد خورجينی پُر از كتاب بر دوش دارد. هر دو همزمان دستگيرهها را می گيرند و با ديگر دست سطح در را با شوريدگی نوازش می كنند. گويی هر یک انعكاس آن دیگری است در آينه. با ترنم موسيقی رقص مينياتوری تصوير و قرينه آغاز می شود؛ حركاتی حاكی از مهر و شفقت كه هر يك ديگری را می ستايد و به تمنا می خواند. با آغاز گفتگو مرد فاصله گرفته و قرار قرينگی می شكند.
مرد دريغ از لحظههای به يغما رفته!
زن (پس از سكوتی) من بی نهايت تنهام.
مرد (پس از سكوتی) سزای جفاپیشه همينه!
زن من جفايی نكردم. (مرد آه می كشد.) نكردم! (با فرياد) نكردم...! (از پا افتاده پيشانی بر دستگيره می سايد.)
مرد حيف. (دستگيره مقابل را نوازش می كند.) حروم شدی دختر. هدر، دربدر ...
زن (سر برمی دارد.) ببين، بيا يه قراری بذاريم؛ توی پوز هم نزنيم.
مرد می خوای گوشی رو بذاریم اصلاً حرف نزنيم.
زن نه، حرف بزنيم! (زيرلب) سركوفت نزنيم.
مرد (خورجين را به ميخی روی ضخامت در می آويزد.) ياد ما كردی!
زن عليرغم تمام قوانين دنيا ... دلم برات تنگ شده بود.
مرد دل تو؟ با من!؟
زن (پس از سكوتی) منم خوبم.
مرد امممم.
زن ممنون. (تنبور را به همان ميخ از سوی دیگر می آويزد.)
مرد همه چیز مرتبه؟
زن همه چیز ميزونه، اِلا لامسب (اشاره طپش مشتی بر قلب) دلِ اصلكاری.
مرد مراد دل عشقه؛ با (اشاره ماليدن شست و سبابه) حاصل نمی شه، با ارز و دلار و زیرمیزی هم ویزای وادی عشق رو نمی شه خرید!
زن پول و پَله و نفوذ و رابطه مطرح نبود... ببين؛ خواهش كردم.
(سكوت)
زن اون جا الان چه وقت ِروزه؟
مرد تنگِ غروبه ... اون جا چی؟ تازه از خواب پاشدهی؟
زن اَه ... يه صبح بارونی غمگين و گند ديگه.
مرد پس ابرهای بهشتت هم اشكبارند! درختها چی؟ جوانه زدهن؟
زن نع بابا ... بهارشون هم مسخرهس. تا آخر آپريل هم برگ درختها درنمی آن. تهرون پاييزش چطوره امسال؟ محشرِ برگريزون؟
مرد (متبسم) امسال!؟ مگه تو الان در چه سالی هستی؟ چند وقت از ... از مهاجرت اجباریت گذشته!؟(زیر لب با خود) اجباری!؟ جبارانه...؟
زن آزارم نده بهداد.
مرد نه جدی، الان در چه سال و ماهی هستی؟
زن اولِ مَی ... فروردين تموم بشه چهارده ماهه اومدهم.
مرد پس تازه تُو سال دوم رفتنتی!؟ من نه، الان تُو چهارمين خزان جدايی از توام.
زن (با تعجبی شِكوهآلود) اووَه... حتی بعد از چهار سال!؟ باز هم فراموش نمی شه!؟
مرد در مورد من، می بينی كه! مثل بهت سال اول، بغض سال دوم، بی كسی سال سوم، هنوز به يادتم.
زن خدا به داد برسه. يعنی تا دو سال ديگه هم باس تُو سرم بزنم؟
مرد چه معلوم؟ دو سال دیگه که تازه به امروز من می رسی شاید... خُب من ... قضيه برای من جنبه وجدانی تری داشت.
زن قضيه برای من هم ... (با فرياد اعتراض) بهداااد! (سكوت) دركت می كنم. (مرد آرام می خندد. زن تصدقش می رود.) جانم ...
مرد تركت می كنم بهداد. ضعیفم؛ خيلی خركی دوستت دارم، قوی بشم تركت می كنم!
زن اِ ... ادام رو در نيار. (می خندد.)
صدای مرد (از بلندگو) شهابی فريبا از آسمان شبم گذشت
اخگر نقرهفام فانی اش
در مردمك مشتاقم
رصد می شود هنوز
چو رايحهات
که در پیراهنم
و شمد بالشم
به مشام می رسد هنوز.
زن مثل ديوونهها ... شیدا و مفتونت بودم.
مرد (با رگه رنجشی) واقعاً ... بودی مهرناز؟
زن (مسخ شده) نه! (درنگ) بودم! منتها شيفته حال و هوای خودم! مفتون مهرنازی كه كنار تو بود. اين رو بعدها فهميدم. حالا دوباره يه زن خيلی خيلی معمولی ام. (درنگ) در ضمن، فكر نكن اينجا بهشته. يلللی تلللی و فروتنی واحساسات لطيف شاعرانه ولهلش! اینجا تروفرز نباشی، ديدی عین زندگی کوپنی نفتی دست به دهن موندهی تُو كمپ که كی چندرغاز جيرهمواجب و پول ِتُوجيبی ات برسه.
(مرد نوار كاستی از خورجين درآورده و در دست می گيرد. موسيقی ملايمی طنين می افكند. زن با تشخيص موسيقی گوشهای خود را می پوشاند.)
زن نه ... خاموش كن. خواهش می كنم خاموش كن بهداد! من هنوز حالم خوب نشده. (با هقهق در خود می چمد.)
مرد (نوار را در جيب می نهد. موسيقی قطع می شود.) تا كی حقيقت رو پنهان می كنی؟ هر رابطه ای که دروغ توش باشه پایدار نمی مونه. به من بگو مهرناز! چه دروغی آخر قصه ما رو تلخ كرد؟
زن من هنوز تحمل اون موسيقی رو ندارم بهداد. واسه ادامه زندگی ناچارم بعضی خاطره ها رو اين تُو ... (اشاره دستی بر قلب) مدفون كنم.
(زير شهاب نوری جایشان را دو سوی در تعويض می كنند. در حين حركت مرد تنبور را برداشته و زن خورجين را. مرد همان نغمه موسیقی را می نوازد.)
مرد (در نقش زن) جنابِ استاد اين چشم بستنتون موقع شعرخوندن؟ خيييلی تماشاييه. (با ريزخندی خجولانه) پُز شاعريه؟
زن (در نقش مرد) پُز شاعری نيست خانم تنبورنواز...(متفكردست به سبيل می كشد) لمِبندبازی تُو ارتفاعه.
مرد (پس از خندهای شرمناك در نقش زن) نگو تموشاتون كنن حواستون پرت میشه حاجاقا؟
زن (در نقش مرد. ابرويی بالا می اندازد.) اومديم و حواس آدم پرت شد، تو هواش رو داری نخوره زمين!؟
مرد (در نقش زن) خدا بده! هوای آدم رو حّوای مربوطه بايد داشته باشه!
زن (در نقش مرد) تكليفِ آدمی كه حواش آفريده نشده ...؟
مرد (در نقش زن) طفلییی ... عوضش يه هوادار كه براش رديف شده!
زن (چرخشی می كند. در نقش مرد) آتيشپاره حاضرجواب، مثلاً هوام رو داشتی؟ من كه تُو زمينت خوردم زمين قافيه رو باختم.
مرد (چرخشی می كند. در نقش زن) تو طوريت نمیشه قربون شكل و قافيه ماهت، تو غولی، بی احساسی، بكشنت مهربون نمی شی.
زن (چرخشی ديگر و به زانو درمی آيد. در نقش مرد، بغضآلود) نرو مهرناز! دلت می آد با من اينطور تا كنی؟
مرد (تنبور را می آويزد.) به سلامت مهرنازم، سرآخر قوی شدی، مرحبا، برو! سعادت تونهايتِ خواست منه.
زن ( همچنان در نقش مرد)
از هجر و ترك مهر و جدايی مگو مگو
مفكن شرر به خرمن و خاكسترم مجو
من سهره سرودخوان بهارم درين خزان
دلبرا بمان تویی می شعر مرا سبو
مرد (با لبخند) نه نه، اين شعر رو قبلترها گفته بودم خانوم خانوما، ربطی به روزهای آخر نداشت.
(زن با عزم جزم برخاسته، از خورجين پاكتی زرشكی رنگ برمی دارد. خورجين را آويخته و ساز را برمی گيرد. زخمه ای می زند، در را گشوده از آن می گذرد. همزمان مرد در را دور می زند. زن در را می بندد. مكث. دست راست به سوی فضای مقابل پيش می آورد. مرد نيز دست پيش می آورد. هر دو هماهنگ دست تكان می دهند.)
مرد همه روياها، آرزوها و شعرهای نسرودهم نثار آينده تو!
زن (دست پس می كشد. با فرياد) از اين لفظ ايثار بيزارَررم، از هر چی فداكاريه متنفرم، منزجرم. (درنگ) منو ببخش (آرام پشت در آمده و گونه خود را به سطح آن می چسباند.) سعی كن بفهمی.
مرد هرگز، هرگز، هرزگی هرگز ... (تلنگری از آن سو به در می زند.)
زن (سيلی خورده دست به گونه می برد.) سنگدل. (دستی به وداع تكان می دهد. دور شده و نور روی او تاريك می شود.)
مرد (دستی بر در می سايد.) در واپسين وعدهگاه
دالان ترانزيت منتهی به پلهها
نگاه من
آخرين درنگ تو را
بر آخرين پله
در آخرين وداع می بوسد
و می روی ...
(با حرکتی کند دهان به فريادی بی صدا گشوده و از پا می افتد. تصويری كه ديگر قرينه ندارد.)
صدای مرد (همزمان از بلندگو اوج می گيرد.)
... و می روی
با همایی كه آبی آسمان را دو نيم می كند
و دنباله ابريشمينش رشتهای می شود
از عناد تو
تا تمنای من
پوده بازی باد ...
گفتی: مهراس! در فراق محبوبهها
شكوفههای شعر
ساقههای بی تنپوش را جوانه می زنند.
گفتم: دقيقهها
عمر اين سالخوردهترين شعر را شماره می كنند.
(در سمت ديگر نور می آيد. زن پاكتی از زير در به آن سو می سُراند. مرد نامه را برداشته و می بويد.)
زن سعی كن خوب باشی، شاد باشی. (مرد لبخند غلوآميزی می زند.) می تونم بگم؟ (سكوت) هنوز هم... (بر نرمه انگشتان بوسه زده؛ مرد پوزخند می زند.) به خودم مربوطه! (سكوت) حال و هوا چطوره؟
مرد (پاكت را از زير در پس می فرستد، زن برداشته و به سينه می فشرد.) حسوديت نشه، امروز بارون شاعرونهای باريد. نمنمی نجيب كه وعده يه تلاقی، يه مواجهه اتفاقی تُو يه پيادهروی خيس می داد.
زن تابستون تهرون و بارون!؟ تلويزيون اينجا می گفت سيل و خرابی و ويرانی شده اونجا بدجوری...
مرد اينجا كه يه وجب مُلك شما نيست، درندشتيه كه شمالش ترنم ملايم بارونه، جنوبش طوفان و طغيان رود و سيل و ...
زن (با تغيُر تنبور را به ميخ می آويزد.) اينجا ملك و مملکت من نيست. (درنگ) من برمی گردم بهداد، يك روز برمی گردم.
مرد (قاطع) دفترچه اشعار من رو برگردون! همون دفترچه زرشكی رنگ آخری.
زن هنوز لاشم باز نكردهم.
مرد قرار بود دُم قورباغگی ت افتاد دفترچه رو باز كنی، منظومه رو بخونی و بعد ... من سپرده بشم به بايگانی خاطره.
زن (به سخره) بايگانی باطله! همين كه دفترچه زرررشكی رو ... باز نكردهم!؟ (غشغش می خندد.) معلوم نيست هنوز موندگار باشم يا نه.
مرد دُم قورباغگی اصطلاح اقدس زنبابات بود. يعنی هر وقت ... (ادامه نمی دهد.)
زن (قاطع) می فهمم.
(سكوت طولانی)
مرد امممم ... (زمزمه می كند.) چه بی، اثر، میخندم.
زن نخون. (با فرياد) من حالم بد می شه.
مرد (می خواند.) چه بی، ثمر، می گريم.
زن (تلافی جويانه زمزمه می كند.) با تو رفتم، بی تو باز آمدم ...
مرد آخخ ...
زن از سر كوی تو دل ديوانه ... (سكوت) ها؟ خوبه هی گذشته رو زنده كنيم؟ خوبه هی خنجر بزنيم به جگر هم؟ من قبول دارم جوونی كردم، عجله كردم. (مرد سر تكان می دهد.) شايد بگی دنائت! ولی من فقط می گم حماقت. (با فرياد) حالا هر چی! دنائت یا حماقت، هر چه كردم درحق خودم كردم. آدم كه نكشتهم؟ (مرد لبخند می زند، زن می خروشد.) نكشتهـهـهم. (سكوت) من همهچی مو باختم بهداد. خونوادهم، دوستام، دانشكدهم، شهرم، عشقم ... هه، تو يكی بايد از خداتم باشه، آزادی بری سراغ هركی دلت خواست.
صدای مرد (از بلندگو) استنباط سنتی از آزادی زمینه ساز استبداده. شعر پرِ پروازه و روياش آسمون بی حصار.
مرد (با پوزخند) حاصل حشر و نشرت با فرهنگ انفورماتيك هم که شد همون استنباط سنتی زنانه!؟ مردها کلهُم از دَم خروسند!؟
زن نه كه تو هنوز يكه يالقوزی؟
مرد بعد از هفده ماه ... فكر می كنی محقی كنجكاوی كنی؟
زن ايوای نه، ببخشيد.
مرد (پس از درنگی) كسی نيست.
زن باشه هم به من ربطی نداره. (ساز را برداشته و كوك می كند.)
مرد (زیرلب) ديگه كو دل و دماغ تطابق؟
زن هيچ مردی نديدهم قدر تو مرد باشه، گذشت و مردونگی كنه.
مرد اعضای اركسترت زياد نبودهن لابد؟
زن اِ ... (حرفش را می خورد.) تكنواز من تنها تويی! هيشكی مثل تو ذهن منو مشغول نكرده. كاش نمی ديدمت. اين رو با منتهای صدق و عشق می گم، كاش هرگز نمی ديدمت. كاش قلم پام خُرد می شد و همون روز اول پا به اون شب شعر نمی ذاشتم. (درآمدی می نوازد.)
مرد طايفه شما ذاتاً شاعركُشه! و تبار ما تبار عشاق تباه. در اثنای اين مثنوی هجرت و فراق هر روز سالی و هر سال قرنی عمر كردم، اما عمری عميق. من حضورت رو در خودم نكشتم هرگز، مبدلت كردم به محملی برای غنای شعر. شايد تو هم ورای فاصلهها و قارهها هر صبح چشم كه باز می كنی اولين تجسم ذهنت منم، صورت و تصوری در مرز خواب و بيداری! اممم چون من قرنها قرن به عشقم به تو متعهد می مونم تا تو هر دقيقه مقيّدِ مهر من بمونی!
زن (دست از نواختن كشيده، با لبخند اشكآلود) خودتم تنها و عزب می مونی خُلِ ديوونه. من ممكنه برم عاشق سپور سرِ كوچه بشم.
مرد بعيده، سقاهكی كه قله رو درنورديده، دلش با نشيب هیچ تپه ای خو نمی گيره.
زن (در را لمس كرده و می بوسد.) تو فرشتهای، فرشته بودی. تو حيفی، حيفی در اين زمين و اين روزگار باشی. هميشه هميشه هميشه حسرت از دست دادنت رو می خورم. (هقهقكنان می گريد و مرد را مضطرب و بی قرار می كند.) من ديگه هرگز نتونستم خودم باشم.
مرد (در را نوازش كرده و می بوسد.) چشمِ نازنينم، سهره مستم، مهرنازم! من ريشهكن شدم، من خار كوير خشك شدم دلبرم. گريه نكن دخترم! شايد بعد از صد هزار سال باز به هم رسيديم، شايد من مورچهای بشم و تو شاخه نسترنی. اون وقت از ساقه خمارت بالا می كشم و پوست تُردت رو قلقلك می دم. به گوش گلبرگت زمزمه می كنم. مست می شم، می چينمت و كُنج لونهم می برمت، جايی كه هيشكی نشونیش رو ندونه. بعد سرمی ذارم بر غنچه ت و آروم آروم آروم و مورچهوار می ميرم. (از گريبان غنچه گلی برآورده، پاكتی از خورجين برداشته، گل را در آن نهاده و از زير در می فرستد.)
زن (با شعف پاكت را برداشته و گلبرگ خشكی از آن درآورده، می بويد.) بی ثمر در سفر خشكيدی گل نار! ولی تحفه ديرياب يار، کو عطر بهار نورس ديار؟ ببينم، خار تو به شست يار من نرفت که يه چيكه خونشو سوغات بياری غازه و سرخابِ گونهها كنم؟
(دوباره رقص تصوير و قرينه آغاز می شود. سماعی مهرآميز كه در نهايت به فراق می انجامد. اين بار زن قاعده بازی آينه را می شكند.)
زن (گوش می سپارد.) اين صدای چيه؟
(صدای نخراشيده نزديك شدن طواف دورهگردی شنيده می شود.)
مرد صدای كوچهس، پنجره اتاقم بازه.
صدای طواف (از بلندگوی دستی) ببُر به شرط چاقو هندوانه، ببَر شهد شيرين هندوانه.
مرد دستفروشه، با وانت رد میشه، طواف دورهگرد.
صدای طواف (از بلندگوی دستی) شربت دلِ بيماره هندوانه، نوبر اناره هندوانه ... (در حال دورشدن) ببُر و ببَره هندوانه، بخور و بخره هندوانه ...
زن آخ جونِ دلم هندونه ... فدا فدا تهرونِ قشنگ. (منقلب) آخ قربونت برم ايرون...
(زن های های می گرید، تلخ و گلوگير. صدای طواف دور می شود. زن آرام می گيرد.)
زن خوش به حالتون هندونه می خورين.
مرد مزهش البته مزه انبه نمی شه!
زن (می خندد) انبه ویار جوونی هاست. (زير لب) هر چی خوردیم از دماغمون درآوردند...
مرد آبستنی؟
زن نچ، نع بابا ... (درنگ) خبری نيست.
مرد همينطوری؟
زن خودم نخواستم.
مرد (پس از سكوتی، با تأكيد) چرا تشكيل خونواده نمی دی؟
زن طعنه نزن، من مدتهاست بريدهم. اون مقطع ساپورتی بود فقط واسه گرفتن اقامت، سكوی پرتابی برای خلاصی از كمپ.
مرد بالاخره تير تو كجای هامون و بر تنه كدوم تناوری می شينه؟
زن (پس از سكوتی) يه روز اقدس زنبابام گفت هوی خالتور، چته هی خواستگار می تارونی؟ مُخت تُو فرغونه يا نمكردهای لای نمك خوابوندی؟ بی اختيار زدم زير خنده. گفت زهرمااارر، حالا بگيرت هست؟ گفتم می پزمش ...
مرد ممم ناشی! زيادی پختيش، سوخت!
زن (پس از خندهای) پيله كرد پرسيد چه كارهس؟ گفتم شاعره. گفت آهها، خُب شغلش چيه؟
مرد (پس از سكوتی) شاعر جماعت در منشور باجی اقدس نمی گنجيد. چی می گفت؟ مردها بر چند قِسم اند: يكی خوبه واسه وراجی، يكی آدامسه بجو واسه سرگرمی، يكی پارتی و تريپ و تلكه، يكی گپ و معاشرت، يكی هم پخيدن و نشوندن پای سفره عقد.
زن شاعرا واسه چی خوبند؟ از كف دادن فرصت و فداكردن موهبت زندگی زمینی!
مرد شايدم گنجيدن در منشور مردای با كفِ نفس و متمدن.
زن دلت خوشه، همچين مردی از دوره تكامل ميمونی اينورتر نيومده.
مرد بی ادب، لااقل يه بلانسبت بگو! (می خندد.)
زن بلانسبت كدومشون، مَرده؟ (لحظاتی غشغش می خندد، كم كم چنان هيستريك می شود كه به صيحه و زاری می ماند.) ميمون من كه مُرد! طفلم تلف شد بهداد.
مرد (خنده بر لبش می ماسد.) چی!؟
زن دسامبر پارسال، دمدمای كريسمس. اين يكی رو خبر نداشتی، نه؟ (بر سينه می كوبد.) پاره تنم بغلم پرپر زد بهداد.
مرد بچه ... خودت!؟
زن هشتماه مادری كردم، هشتماه هول و ولا و اشك، هشتماه شبزندهداری و پرستاری ... (با آهی بلند آرام می گيرد.) با اين حال بی نظير بود بهداد، بی نظير ...
مرد ممم ... نگفته بودی ...
زن (پس از سكوتی) اولش علايم ورمِ طحال، بعد ... (درنگ. زيرلب) يه غده مادرزادی دژخيم.
مرد (زير لب) بدخيم.
زن (با پرخاش) گاو كه نيستم، بلدم بگم بدخيم، منظورم همون دژخيم بود! (سكوت) كفن و دفن و تابوت. همه رو با سليقه سفارش دادم. یه شب تا صبحی هم سر مزارش پنجه زدم، يهنفس. (در دستمال فين می كند.) خوبم، مرسی. سرم به كار گرمه، عصرها تُو يه فروشگاه قوطی می چينم تُو قفسه.
مرد حاصل شونزده سال تحصيل. برات غصهم شد. بگو چرا نمكردههای هفت سال پيش می آن به خوابت.
زن مواظب باش حرفی نزنی يهو ازت بيزار و گريزان بشم بهداد، الان با سالهای اولم فرق كردهم ها.
مرد تا مدتها بعد از رفتنت، من هم سر می ذاشتم زمين فقط به اين اميد كه به خوابم بيای ...
(نور در دو سو به تناوب چند بار خاموش و روشن می شود.)
زن الو؟ بهداد ...؟
مرد گاهی حلولت از جنس وهم نبود، چنان واقعی بود كه همون توی خواب می گفتم كاش هرگز بيدار نشم ...
زن الو، صدای من نمی آد؟
مرد فرداش گيج و منگ و بی مقصد می رفتم و در هجوم خلاء ... می گفتم كافيه كابوس خدا، كاری كن بيدار بشم ... حواست به منه؟ نازی؟
زن آره ... الان صدات واضحه... می گفتی.
مرد می دونی قالب تهی كردن يعنی چی؟
زن قالب تهی كردن؟ ممم ... نه، يعنی مردن؟
مرد سعدی میگه: در رفتن جان از بدن گويند هر نوعی سخن، من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم می رود ...
زن (اشكی از چشم می سترد.) اين شعر هم دنبال کون مردهها می خونن ...
مرد مرده ها تُو خواب و رویای زنده ها زنده می مونن ...
زن من هفتهای يه خوابِ تكميل می بينم. مرده و زنده همه سُرومُروگنده می آن به خوابم. منتها حُسن زندهه اينه با يه "ایميل" به ناشرش، نشونیش رو گير می آری.
مرد (چند برگ كاغذ و عکس از خورجين درمی آورد.) نوشتههايی كه پيشم داشتی و ...عكسهای اونوقتها، محفل ادبی دانشكده. فكر كنم تا برسه موقعش باشه. (همه را از زير در به آن سو می فرستد.) تولدت مبارك!
زن (ذوقزده آلبوم را برمی دارد.) آقايی، يه پارچه آقا! مرسی که روزش يادت بود. (به عكسها می نگرد.) اِ ... چرا خودت تُو هيچ عكسی نيستی!؟ (روی عكسی مكث می كند.) ازخانم كتابدار چه خبر؟
مرد هستش.
زن می بينيش؟
مرد بيش از هميشه.
(مكث طولانی)
زن ببخشيد. (درنگ) واقعاً نمی دونستم ... تماس گرفتم فقط حال و احوالی بگيرم.
مرد گرفتی، ممنون.
زن دختر خاصی بود، خيلی خانوم ... خيلی ...(درنگ) حاليشه. (يكباره دفترچه زرشكی رنگ را برمی دارد. چون شيئی ارزشمند لمس كرده و به سوی در می برد.)
مرد ساكت شدی ...
(زن دفترچه را می بوسد و آرام آن را می گشاید اما چشم می بندد و جرأت خواندن آن را ندارد.)
مرد مهرناز! چی شد؟ نكنه ... پشت خط گريه می كنی؟ يه چيزی بگو.
(زن دفترچه را از زير در به آن سو می فرستد. مرد آن را برمی دارد)
مرد (پس از سكوتی) تو ... قصد برگشتن نداری كه؟
زن فكر نمی كنم. ابداً. نع بابا، كار دارم، "كارير" مناسب، آپارتمانم دوبلكسه حالا، ماشينم... معذرت می خوام، منظورم اينه كه ... اَه، هيچچی بابا تر زدم، بعضی وقتا زر می زنم چرت و پرت می گم ولش كن.
مرد يه فكری هم (درنگ) واسه تنهاييت بكن.
(دفترچه را باز می کند. تکه کاغدی از لای آن می افتد. مرد آن را می خواند.)
زن اينطوری راحتترم، "سُو سُو"، بی سرخر. مرسی به هر حال. (سكوت) تو كه زندگی بهروت لبخند زده، خواهش، لابه، التماس ... به پات می افتم.
مرد چی می خوای!؟
زن (اشك از چشم می سترد. با تضرع) نفرينم كن. نفرينم كن بهداد! خواهش می كنم. بگو منو نمی بخشی. بگو ازم بدت می آد! اما گذشت نه. سنگينی گذشت تو لهم می كنه، جگرم رو چنگ می زنه. نفرينم كن که بگم آه تو بود بچهم پرپرشد، كه نيمهراه زندگی بيوه شدم. (گلو به چنگ می گيرد.) آخ گرهی اينجامه ... نفرينم كن بهدادی، نفرينم كن! گوش می دی؟ با توام، بهداد ... الو، الو ... پس چرا جواب نامههام رو نمی دی؟ بهداد ... الو ...
(صدای چند بوق آهنگين. سپس بوق ممتد تلفن. نوردر سمت زن رفتهرفته كم می شود.)
مرد (با نيمنگاهی به دفترچه) خواننده گرامی، اشعار اين دفتر در ثنای مخاطبی فرضی سروده شده، در رثای دلارامی كه در جدايی و مهجوری نی انس می نوازد و يارِ نديم و مراد قديم را به وصال می خواند هنوز. اما برخلاف فحوای اشعار و آنچه در افواه شايع است، اين سايه تبلور ذهن شاعر است و تشابهی با هیچ شخص خاصی ندارد. سرنوشت غمبار مهرناز اشعار من تخيل محض است و صرفاً محمل شاعرانهای برای برانگيختن خواننده و غليان عواطف او. (نور به تاريكی می گرايد.)
صدای مرد (از بلندگو) بهار، تابستان، خزان، زمستان
سال همه سال بی دیدار یار
این سان تبه شد در این دیار
كسی به ديگر كس نرسيد
بانگی برنخاست به همصدايی
دستی ننشست بر گردهگاه خستگی
از دور نيامد آشنايی يكبارگی
گو چاپار برود
ببَرد به چنته اين پيغام
كان ساربان ديریست
در واپسين كاروانسرا خفته ...
(صدای تقهای بر در. نور می آيد. عروسکی با شمایلی طبیعی، به همان قیافه و قامت زن بر در می زند. خود زن اكنون با روبندهای بر چهره، عروسكگردان و سخنگوست. عروسك باز بر در می زند. مرد با عينكی تيره به سوی در می چرخد.)
مرد بله؟
عروسك رخصتِ حضور استاد. (درنگ) گفته بودم يك روز برمی گردم.
مرد (عصای تاشدهای را می گشايد و عصازنان به سوی در می آيد.) سركار، خانمِ ...؟
عروسك (درنگ) باور كنم نشناختی!؟
(دست مرد به سوی دستگيره می رود، اما در نيمه راه می ماند.)
عروسك مصنف شوريده منظومه مور بی ملكه! (خندان) بابك خانِ بهرنگ! منم سروناز.
(مرد در را می گشايد. درنگ. ناگهان دستی به سوی چهره عروسک دراز می کند اما در هوا می ماند. می خواهد در را ببندد که دست عروسك مانع می شود.)
عروسك من سرونازم، مهرناز منظومهت نيستم در به روم ببندی و رو برگردونی ...
مرد (با حركتی پوزشخواهانه و حاكی از دستپاچگی) قبل از ... لطف كنين ... در چه سال و ماهی هستين؟
عروسك مسخره ... (درنگ) من سرونازم، نه سايهش. خودِ سروناز! (با غيض) توقعی نبود تُو ديباچه كتاب اشارهای به الهامبخش اشعارت بکنی، ولی چه لزومی داشت تصريح کنی مهرناز منظومهت تشابهی با کسی نداره!؟
مرد شباهتِ ديگه تون با مهرناز؟
عروسك (پس از قهقهه خندهای) يكيش همين غشغشِ خنده! خواهرم آذر شده زنبابا اقدس! لُغزگويی و ليچاربافی كه خودِ خودِ آذره. ردّ خودتم خوب در ردای كلمات فاخر پوشوندهی. بهداد منظومه رو روشندل نگرفتی كه ...
مرد كه آخرين درنگ محبوبهش رو بر آخرین پله ترانزيت فرودگاه با نگاه ببوسه...
عروسك (بی ربط) بيخود عزب موندی، قيافهت هم كه بدك نبود.
(مرد سری به تأسف می جنباند.)
عروسك (با خشم) جهت اطلاع؛ من الفاظ مغلق فرنگی بلغور نمی كنم و سکس رو سکوی پرتاب از کمپ نکردم. كار كردم، درس خوندم. يلخی؟ هوم؟ نخير قربون، تُو سفارت پای سفره عقد نشستم، شرعی و عرفی. (درنگ) پسرهام هم ختنه شدهن. كافيه؟
مرد ببينيد، توضيحاتِ ديباچه كتاب برای پرهيز از چنين سوءتفاهماتيه ...
عروسك انگ پولپرستی به من نزن! خدمت به بشريت اينه دارا بشی كه داد و دهش کنی! وسع داشته باشی بتونی سخاوت كنی! نكنه در قاموس شما كسب ثروت مشروع هم جرمه؟
مرد (متبسم) بنده شاعرم خانم نه شارع! اما تا می گی ثروت مشروع، بلافاصله شاخكهای مورچهای من می جنبند كه كدوم مشروعيت؟ مشروعيت انباشت مكنت و ثروت غرب بی دغدغه استمرار مسكنت و فقر در مستعمرات مدرن؟
عروسك (زيرلب و با تمسخر) بفرما، روشنفكر شرقی! يا عصيانگره يا عارف و منزوی!
مرد آدم زنده رو تُو زمين تحويل نمی گيرن، بعد ميلياردی خرج می كنن كرات ديگه رو پی اتم هيدروژن می گردن!!
عروسك برای پيشرفت علمه حضرت، برای كشف منشاء حيات!
مرد عالِم، آب روی زمين منشاء حياته، در كرات ديگه شايد عنصر ديگهای منشاء حيات بود؟
عروسك فرقی نكردهی. هنوز هم خودت رو عقل كل می دونی! هيشكی هيچی نمی فهمه جز تو! آسمون تپيده و تو يكی قهرمان دوران، تنها متفكر منزه بر زمين نازل شدهی!
مرد (روبنده را از روی چهره عروسك گردان بالا می زند. با حيرت) تو واقعاً در مورد من اينطور فكر می كنی؟
زن خيلی دوستت دارم. (روبنده را بر چهره می اندازد.)
عروسك يك قهرمان گندهگو و لافزن و پرتوقع.
مرد چقدر عوض شدهی!
عروسك عوضش واقعی ام. نه عين شخصيتهای مفلوك منظومه تو. (درنگ) بيخود هم داد و قال و قهر و عناد نكن! هيچ حرف عميقی اساساً وجود نداره که بيانش آزادی بخواد. سرت رو بنداز زمين شعرت رو بگو!
مرد مرحمت زياد.
عروسك بله؟
مرد زياد ور می زنی.
عروسك با منی؟
مرد گمشو! (در را محكم به روی عروسك می بندد.)
زن (پس از مکث و سکوتی عروسك را رها كرده و بر در می زند.) رخصتِ حضور استاد. منم، مهرناز تو. (روبنده رابرمی دارد.) گفته بودم يك روز برمی گردم.
مرد (عينك و عصا را كنار می نهد.) الان در چه سال و ماهی هستی؟
زن اول مَی ... فروردين تموم بشه ... ممم، چه فرق می كنه؟ بالاخره اينجام، بعد از چهارده سال.
مرد (زير لب) چهارده قرن ...
زن اون چهار خط شعر هيچوقت نذاشت در روزمرهگی حل بشم، محو بشم.
مرد رنگی كه نگاه شاعرانه به دنيا می ده همينه؛ جلا یی می ده به عواطف انسانی. (درنگ) خُب، امروز به زيارت اومدهی، قدم بر مزار شاعر رنجه كردهی. پس آداب وصال رو به جا بيار؛ نجوايی، نذر حلوايی، دانه خرمايی. نخواستی؛ شاخه نسترنی، شمعی، نمِ اشكی ... و شعر تری.
(نور روی مرد محو می شود. در به شكل افقی درآمده و با ارتفاع كوتاهی از سطح صحنه قرار می گيرد. زن می نشيند. با گلابپاش، قطراتی بر مزار می پاشد، انگشت بر در نهاده، نجوا می كند، اشكی می سترد و کتابچه ای به دست رو به تماشاگر می کند.)
زن من همون کتابدارم که سه سال پس از رفتن سروناز، در یک روز ملتهب تابستان بیوه شاعر شدم. طبق وصیتش اجزای بدنش به بیماران نیازمند پیوند زده شد و پیرو شرط روز عقد، وقتی گردآوری نوشته ها و اشعار پراکنده ش رو گردن گرفتم. بلافاصله به مجموعه ای از نامه های تخیلی سروناز رسیدم که نوشته خود شاعر بود. نمی خوام از انگیزه های مادی سروناز واقعی چیزی بگم، چون تخیلی که شاعر از دلیل هجرت مهرناز داشته زیباتر از دلایل دنیای واقعی ما آدمهاست. (كتابچه را گشوده و می خواند.) بند پايانی، مهرناز، دو نقطه؛ اون روزها چنانعظيم بودی آدم مقابلت دست و پاش می لرزيد. اوايل آشنايی ... (با خنده كتاب را می بندد و برمی خیزد.) گاهی دلم می خواست عين آينه هزار تكه بشم وهی تو رو در خود تكرار كنم، منعكس كنم. (با فرياد) در من تكثير بشی، می فهمی؟ (درنگ) نه، وقتِ وقتش هم نفهميدی. من می خواستم می خواستم می خواستمازت بچهدار بشم خُل ديوونه، نمی شد، ازت فرار كردم، به ترفند مصلحتآميز زنبابام تن دادم. (درنگ) دروغی كه قصه ما رو تلخ كرد تمكين به یک تبعيد عاشقانه بود. يه عصر جمعه اقدس ايل و طايفه رو نشوند روی يه تخته فرش كُردی سه كُنج حياط، زير سايه توت. گفتند روله دختر؛ می ری؟ اقدس يواشكی نيشگونم گرفت. گفتم امم. همين! (آه می كشد.) دو سال زیر گوشم خوندی که عشق یعنی ایثار! قبول نداشتم. می گفتم از خودگذشتگی منافات داره با طبيعت حيات! اصلاً چرا بايد يكی خودش رو فدای ديگری كنه؟ همه يكاندازه فرصت زندگی داريم. چرا بقای يكی ترجيح داره به زندگی ديگری؟ مورچه نگهبان هم همونقدر حق حيات داره كه مور ملكه. (درنگ) شاید هم ناخودآگاه لج کردم، گفتم اگه با علاقه دست و پاگیرم مانع زندگی خلاقه شاعرم، بیام ایثار کنم، از نفع خودم در عشق بگذرم تا معشوقم به تعالی برسه. اَه ... كاش قادر بودم نقدت کنم، مجابت کنم. اما من فقط دلهره دلهره دلهره. خُب برای تو همه چیز تُو چهارچوب نظم بود و عقل و ادب. من يكی كه نه نظم داشتم نه ادب. عقلشم كه چه می دونم؟ نع بابا ديوونهت بودم،اصلاً عقل كجا بود؟ می ديدمت دلم پر می كشيد عين پيشی گربه هی پنجولت بگيرم، هی جيغ و ويغ كنم مياااوو ... (با لحن مرد) دخترجون، متين، مؤدب، معقول! (ادای مرد را درمی آورد.) ورزشت منظمه؟ درس و دانشگاهت مرتبه؟ آتيه دختر، به آتيه و آيندهت واقعبينانه نگاه می كنی؟ نع بابا، مردهشورِ آتيه! چه فايده آتيهای باشه ... (منقلب) دنيايی باشه و نازنينم، تو توش نباشی؟ آخ شاعر ... دفترچه رو فرستادم بشه ديوان اشعارت، چرا شد شيشه عمرت؟ كاش دستم قلم می شد پس نمی دادم. چه فايده اون دفتر كتاب بشه و پيشكش زنی مثل من بشه؟ من چه قابلم تقديمنامچه به اسمم بياد؟ نه عزيزدلم ... در من فضيلتی نبود، فضيلت من همين تبلورم به عنوان ملكه منظومه تو بود.
(نور روی مرد روشن می شود. تنبور به بغل می آيد. زن آخرين صفحه كتاب را می خواند. زمزمه مرد از بلندگو نيز با او همراهی میكند. مرد خود تنبور می نوازد.)
زن و صدای مرد به ياد تو در هر ايستگاه ناشناس می گريم
برای معبری كه دختركی در آن دوچرخه می راند
برای محبوبهای كه نام مرا چو شبنمی بر گلدانش می باراند
برای آوای شيرفروش كوچهگرد كه گوشواره می شد به لاله نوزاد
برای تاب طنابی بر تنه توت كه معلق می ماند در فراسوی پرتاب
برای زنجره كه بی سكوت بال می ساييد بر ازدحام
برای صفيری كه شبكورها می كشيدند بر آسمان
برای خرمای خارك نخل اهوازی
برای سربند و دستار ابريشم خراسانی
برای رقص شعله سرخابی در خروش ديوان مريوانی
برای مهتاب انزلی كه بذر نقره می پاشيد بر دريای ظلمانی
به ياد مردمكانت كه مأمنم بودند
به ياد تو، ای دلم، پاره پیکرم ميهن
از دوری خودِ تو می گريم
تا تارهای سرخگون سحرگاهی
پيله شوند بر يلدای بی پلك هجرانی.
(دمی درنگ)
مرد بابك بهرنگ، شاعر معاصر، تهران.
(اوج موسيقی شورانگيز. سماع شمع و پروانه، يكی محور، ديگری مسحور و چرخان به گرداگرد، نور می رود و موسيقی لحظاتی در تاريكی می پايد ...) ناصح كامگاری
این نمایشنامه نخستین بار به کارگردانی نویسنده و با بازی الهام پاوه نژاد و علی بی غم در سالن قشقایی تئاتر شهر در بهمن و اسفند هشتاد و پنج به روی صحنه رفت